Translate

۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

عشق رفیق مشت///

شبهای که تنها رقص باله انجام میدادی بر روی زجاج های شکسته
رغبت داشتی به آب دادن به گلهای مصنوعی، این من بودم پارانویا داشتم...
بوی هجران پیچیده در کنج کنج این خانه ی کلنگی، بی لبانت از سحر تا آخشام 
تن سمن برت را به کی ارمغان دادی تو چرا هماش بحث آلت در استسلام به وان میکنی...
من خدای هستم بی مخلوق غم زده در این دنیای پراز خالق، چه بر سر داری
دیگر خروشیدن یا خروس بودن حاکی نیست غائله و غزوات طومارهای شبانان بودن...
حزب باد شد فیقه مردم، اواخواهر کردن حرفها را، پاتیاره و ارذل کردن جرگه  گونی گالون
سمندون دیو نیست بلکه خلیل الله بود، در چشم باد خاری بی نیشتر به غلامانِ فقید ارباب...؟!
(Armin ir918)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر